نمیتونم تصور کنم روزی و که تو توی این شهر نباشی فرزانه. 


اواخر سال گذشته مچ پام شکست. و خب انعطافش کم شد. عادت دارم شبا به شکم میخوابم. بعد از بیشتر از یک سال، هنوز نمی دونم پام تو چه وضعیتی راحته. ٩٠ درجه، پنجه ها خم شده؟ یا صاف، در امتداد بقیش؟

 خلاصه این که چه عجله ایه ببینم باتو چی کار کنم وقتی هنوز نمی دونم پای خودم و چه جوری بزارم که راحت باشه. 

هر انسان یک هدیه است.


 چند روز پیشا یکی از موجودات مقدس زندگیم رو دیدم  که حدود دو سال پیش از ایران رفت..

می گفت یه وقتای می شد مینشستم توی مترو کناریم بلند میشد می نشست روی دو تا صندلی اون ور تر...پرسیدم چرا... گفت به خاطر این که موهام سیاهه،  ریش دارم.

نفرت عمیقی پیدا کردم به همه ی اونای که نمی شناسنش. 

در لحظه خودم رو تصور کردم توی مترو،  کنارش، می خواستم همشونو خفه کنم. 

با خودم فکر می کردم چه جوری ... چه جوری موجودی به این امنی... میتونه خطر آفرین باشه آخه..؟ 

 دلم میخواست اون جا بودم و عظمت این آدم رو به تک تک اونای که از کنارش بلند شدن نشون بدم. 

 دلم میخواست به تک تکشون بگم این که فکر میکنی اون قدر " بد"ه که لازمه فاصله ی فزیکی ازش گرفت، آدمیه که عظمتش توی مغز جا نمیشه،آدمیه که به اسمش قسم می خورم، که به یادش گریه می کنم.... 

 می دونی عزیز چند نفره؟ می دونی تو مملکت خودش چند نفر دلتنگشن؟ می دونی کیه؟؟؟میدونیش؟

 


 خیلی خیلی ناراحت شدم .. نه برای دوستم ... اون بزرگ تر از این حرفاست که به این چیزا غصه بخوره ...

 برای آدم هایی که هستیم... 

برای قاضیِ نگاهمون..

برای تصمیم های که به راحتی می گیریم،حکم هایی که به سادگی صادر میکنیم...


 و برای آدم هایی که حذف می کنیم ، روشون خط میکشیم، و فرصت بودنشون رو از دست میدیم. 



ریشه در خاک

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.


تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!


امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت


فریدون مشیری



 یه روزایی احساس "زندگی" بیشتری می کنم. 

 

 



 از رختخوابت... از بالشت نرم تو بغلیت... از پتوی قرمز مخملت... از لباس خواب خوابت ... از اتاقت... جدا شی پاشی بری دانشگاه ! 

پستاندار خزنده

 می دونی پستاندار خزنده چه صدایی می ده ؟ 

 آخ... آخ...


 هِ هِ

گوسفند کوهی

 یه حیوونی هست به نام گوسفند کوهی ! قسمت اولش ، یعنی گوسفند ، حس تنبلی ، آماده خوری ، تن پروری ، بی مصرفی و از این مجموعه احساسات بهم می ده . و قسمت دوم ، کوهی ، بهم احساس تلاش ، شرایط سخت و لذت بخش ، بکری و یه چیز خفنی بودن میده .. 

 روزایی که پشت سر هم خیلی کار می کنم و فعالم ، احساسم به خودم مثل احساسم به کلمه گوسفند کوهیه. 

 یعنی اصلش گوسفند حالا داره از کوه می ره بالا. 

امروز برای خودم سه ساعت اتاق مطلق تجویز کردم...




 حیاط خانه مان پر از بهار است. 

امروز 

امروز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. 

١.صبح خیلی زود بیدار شدم .. 

٢. توی راه دانشگاه اول شهرک هم بازی بچگیام رو دیدم ، براش بوق زدم که برو اون ور خیابون دور میزنم میام سوارت می کنم

٣ . نزدیک ظهر با دوست عزیزی که بیست سال ازم بزرگتره حرف میزدم که گفت امروز سال مادرم هست ، مادرش و من یک روز به دنیا اومدیم. 

٤. کلاس اخلاق داشتم ، حاج آقا ، استادمون ، کلی خندوندمون ... ولی بغض داشتم. 

٥. من و یکی از دوستام با کسی قرار داشتیم که پیچوند . من و دوستم رفتیم بستنی خوردیم . 

٦. با همون دوستم بودم که یکی از دوستای قدیمیم بهش زنگ زد. با من قطع رابطه کرده اما ریشه هاش  توی قلبمه . من دلتنگشم. مکالمه کوتاه بود . دوستم گفت که بعدا بهش زنگ می زنه ، این چند کلمه :" سلام ! خوبی ؟ باشه بعدا زنگ میزنم . خداحافظ ". من این شانس رو داشتم که صدای موبایل  در حد کافی زیاد بود. 

٧. با همه ی خواهر و برادرام و دختر همسایه رفتیم به اون یکی همسایه ی قدیمیمون سر زدیم. ... خود کلمه ی صفا و صمیمیت... عالی بود 


آغوشش عصر جمعه نداشت.

 از معجزاتش این بود

 آغوشش

 عصر جمعه نداشت ...


- سید علی صالحی


 یه دوست دارم، که چند روز پیشا که موبایلمو گم کردم اومد سیم کارت و موبایل و شارژرشو بهم داد، گفت اینارو بگیر. هی میخوام بهت اس ام اس بزنم نمیشه.

 چند روزی م هیشکی شماره رو نداشت به غیر از خودش. موبایل رو به افتخار اون حمل میکردم.

 لذتی داشت دونستن این که فقط همین یک نفر امنیتت رو تامین میکنه . یعنی کافیه که فقط اون شماره تو داشته باشه.

امروزم هر چی اشک داشتم ریختم تو بغلش.


 بعدم رفتم خونه یکی از دوستام. که هم اون موبایلش خاموش بود، هم من.

اتفاقا آیفون خونه اشم خرابه. کوبیدم به در.


 و خواهرم

 خواهرم

 خواهرم

 دلم برای حس

           "ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه"

تنگ شده . دلم این حضور رو می خواد ...

خانه همسایه .


خانه ای هست کنار خانه مان ! خانه همسایه را میگویم .

آن جا عشق میروید . میوه هایش را برای ما می آورند . 

راستی و درستی آن جاست .

آن جا آدم هایی هستند که آغوش بزرگ دارند .

آدم هایی که همیشه هستند ... برای تو !

آدم هایی که معنای دقیق دوستی را می دانند و محبت را زندگی می کنند .

آدم هایی که به کاج خانه اشان هدیه میدهند .


شک ندارم خدا در روح آدمیزاد که میدمید سهم آن ها را از عشق بیشتر کرد .


می شود زنگ خانه اشان را زد ، شاه توت خورد و رفت !

می شود یکی از اهالی خانه را دیر وقت شب بیدار کرد و گریه کرد .

می شود آن خواب های نگفتنی را برایشان گفت .

می شود زنگ زد و خاطره ای تعریف کرد و ساعت ها خندید ! 

می شود حرف های ناب شنید !


همان لنگر تسکین امین پور...

همان خانه ی دوست سهراب...


وواااای!! می شود زندگی کرد ... فهمید ... می شود راحت خودت باشی !


بهشت این جاست . بهشت این جاست که آن سوی دیوار نازک خانه ی ما خانه ایست که بوی یاس رازقی میدهد . من خوشبختم که این جایم .


پانویس:

راهله ! هر چه قدر دور که باشی این جایی .

امان از بو!

که نمیرود ... 



خیلی دور ... خیلی دورم از شعر های عاشقانه .. نگاه های معنی دار ...

  حالت تهوع دارم . بسیار به این حال و روز خوش می آید .

 من با مردمانی زندگی میکنم که هم  عکس خانمی که بدون مانتو توی دربا ایستاده و هم عکس خانمی که با چادر توی آب است را با شدت پخش میکنند.