می دونی، حس بدیه وقتی کسی که فکر می کردی مثل کوه پشتته، بذاره بره و پشتت رو خالی کنه... مث حس ترس سقوط...

اما! آخ! از اون وقت که اونی که تو مث کوه پشتش ایستاده بودی میذاره میره.  کم میآری جلوی خودت. گیج! 

صفر حدی ( ریاضیات )

 

احتمالا این دنیای من جهنم دنیای دیگریست

جهنمی که من با همه ی امکانات محکومم به بی انگیزگی ... 

 کمال گرایی و رخوت یکجا


 لیست های از کارهای انجام نشده ، ایده های کوچیک و بزرگ

و چس مثقال انرژی

و اپسیلون پشتکار 


٢٤ سالممه، نمیدونم ینی کجای زندگی. یننی دیر یا زود؟

امیدوارم یه روز این پست رو بخونم و به امروزم بخندم، فکر کنم چه همه کارای بزرگی انجام دادم و چه همه کار های بزرگی هنوز می خوام انجام بدم.چند صد تا از سر اون لیستا پاره کردم،چه همه دنیا رو حای بهتری کردم... چقدر راضیم از خودم! چقدر با هم رفیقیم!

 حداقل هفده ساله که صبح ها برای بیدار کردن من داره تلاش میشه!


 دارم جارو می کشم. 

داره سیگار می کشه. 


" کتایون،  بیا!"

جارو رو خاموش میکنم،

" با جاروت بیا"


لوله جارو رو میگیرم کنار آتیش سیگارش، خاکستر بلندشو میکشه. 


از اون نگاه ها میکنم که منتظرم بگه برای چی صدام زده. 

میگه: " مرسی"


 


 

  وقتی که بچه ایم، حواسمون رو از هر احساس ناخوشایندی که داشته باشم پرت میکنن. اگه زمین بخوریم، اگه بترسیم، گریه کنیم. اگه از دور شدن مادرمون نگران باشیم! درد داشته باشیم. 

 مورچه ها،  توتوها، بازی ها، جغجغه، خوراکی، نی ناش ناش... همه  ابزار حواس پرت کردن!


 فکر میکنم این میشه که بزرگ میشیم و استاد این کاریم! حواس خودمون رو پرت کنیم!احساسای نا خوشمون رو دور کنیم!

 این میشه که یه وقتایی خودمونم نمی فهمیم دقیقا چمونه! حتی اسم احساسمون رو هم نمیدونیم! نمیفهمیم ترسیدیم؟ ناراحتیم؟ عصبانیم؟ دلخوریم؟ عذاب وجدان داریم؟ کم آوردیم؟ بودنمون نمیاد؟ دلمون گرفته؟ گیجیم؟ ....؟چند طورمونه ؟ چه مرگمونه؟!


  شاید اگه بچگیامون به آغوش و نوازش اکتفا می کردن و می ذاشتن که کمی با حالمون باشیم ، گریه مون رو بکنیم، غصمون رو بخوریم، دردمون رو بکشیم و خلاصه احساسمون رو احساس کنیم الانم از پس ناخوش احوالیای دلمون بهتر برمیومدیم. 

شاید میتونستیم حلشون کنیم جای این که قایمشون کنیم. 

یا حداقل بدونیمشون! ببینیمشون! و با هوشیاری احساسشون کنیم!