بله. داستان از این قرار است. روزی روزگاری، دیروز.

 یه روز سگ صاحبشو نمیشناسه.

 یه روز همه ی دوچرخه های ثابت راه می افتن و میرن .

کوچیک تر که بودم..

 قبلنا .. خیلی قبلنا، فک میکردم خدا اومده یه بار یه داستان نوشته، داستان زندگی من. همه ی احساسام، آدمام، اتفاقا، فکرا، همه چی .. همه چی و حساب کتاب کرده و نوشته و فقط همین یه دونه رو نوشته. فقط این واقعیه، بقیه ی آدمام همینی که من زندگی میکنم و زندگی میکنن. یعنی همه ی این پنج شیش میلیارد آدم الآن، همه ی قبلیا و بعدیا همه همینو زندگی میکنن. انگار بقیه حس ندارن یا واقعی نیستن.. فک میکردم اگه یهو وقتی خدا حواسش نیست بپرم پشت یکیشون مثل این استندان! اون ورش یه پایس که یه صفحه رو نگه داشته! فک میکردم یه وقتی مچ خدا رو میگیرم.. و البته از این که فقط خودم واقعیم خیلی احساس تنهایی میکردم. این فکر این و دنبالش داشت که هیشکی هیچی نمیفهمه! شاید واسه همین هی گریه میکردم!

 خلاصه هنوزم اتفاقای عجیب یا بد برای کناریام که میوفته همین فکر میاد سراغم. شاید خودم و دلداری میدم که نه.. اینا واقعی نیستن، اونا واقعا ناراحت نیستن.. حس ندارن که.. خدا سرت گول مالیده.. از کل این اتفاق که برای یکی دیگه افتاده فقط سهمی که تو ازش داری واقعیه!


 پانویس:

 خدا هم از همون بچگی توی ذهن من گشاد بوده! از من چه توقعی دارین آخه؟!