زمان

 هی ساعت!

 بس کن دیگه توام


 واسه این که از زمان بگذری٬ باید تند بدوی. خیلی تند! نسبیت میگه.

شعر گونه های من ۳

 سرمای پاییز٬
 سردی دست هایم٬
 و سردی عشقی خسته و پیر٬
 سردی سخت بودن ...

 

 میان این همه سرد و سخت و تلخ٬
 سردی نرگس بوی دیگری دارد ...

سهراب

 سهراب. تو کی این قدر بزرگ شدی؟

سکوت کتابخونه با نصب آقا گیربده ی متحرک برقرار نمیشه که نمیشه.

 نه آقا جون! نه.

 سکوت کتابخونه با نصب آقا گیربده ی متحرک برقرار نمیشه که نمیشه.

 اما اگه روی ۲ تا کاغذ بنویسی:‌‌ ''در فضای کتابخانه سکوت را به یکدیگر هدیه دهیم.'' یا ''رعایت سکوت نشانه ی شخصیت شماست.'' و بچسبونی به دیوار٬ اوضاع حتما فرق میکنه.

سحر با من درآمیزد که برخیز


سحر با من درآمیزد که برخیز
نسیمم گل به سر ریزد که برخیز

زرافشان دختر زیبای خورشید
سرودی خوش برانگیزد که برخیز

سبو چشمک زنان از گوشه طاق
به دامانم در آویزد که برخیز

زمان گوید که هان گر برنخیزی
غریو مرگ برخیزد که برخیز


 سحر، نسیم، خورشید! ول کنید منو خوابم میاد!

 یه کم که اخم کرده باشم خیلی میخوابم. قدر این جسمو میدونم که خوب میدونه کی حال بودن ندارم. اوم! اما این شعر خوبه خیلی.

 نوشتم که نوشته باشم!

عنوان ندارد.

 روزگار سخت میگذرد. یا میگذارد...


 پانویس:

 از ناله خوشم نمیاد.

 خجالت هم کشیدم. اما بلاگه دیگه!!

کودکان احساس

 انگار من توی دستای دو تا بجه ام که سر داشتن یه عروسک دعواشون شده و هی میکشنش این ور و اون ور .. نه زور یکیشون غلبه میکنه، نه یکیشون بیخیال میشه...
 اینجا من بدون این که کاری انجام بدم از این بلاتکلیفی خسته و خسته تر میشم.
 "کودکان احساس! جای بازی این جا" نیست . بیخیال ما بشید..

روز دختر

 یه روز ساختن به نام روز دختر!

  به مسائل خصوصی آدمم کار دارن.