تا حالا این همه احساس متفاوت رو با هم تجربه نکردم.
کاش زندگیمون Pause داشت. به اراده ی خودمون.. یا حداقل Fast Forward.
از این حرفا خوشم نمیاد.. خوبه همه چی... فقط خسته ام یه کم.
دلم پر میکشه برم بینِ این همه آدم، که حداقل نصفشون نمیدونن برای چی این وقت شب تو خیابونن، سرم و از ماشین بیارم بیرون و قاه قاه بخندم! بخندم به حال خودم و جونای مملکتم...
نه!
تو تقصیری نداری...
گناه از
دل ِنازک ِمن است
یه وقتایی حس می کنم کتایون آموزگار از دل من شعر میگه. این شباهت نباید به مشترک بودن اسم بی ربط باشه.
میدونی من خیلی وقتا دودلم. یعنی واسه یه تصمیم کوچیک و بی اهمیت اونقدر این پا و اون پا میکنم که حالم و بد میکنه. نمونش معرفی کردن یا نکردن کتاب توی وبلاگ!
میخام بگم این دو دلیا پشتش ترسه. ترس از قضاوت٬ ترس از کامل نبودن٬ که نکنه حرفی از نویسنده های حسابی دانیا نزنم و طرف فک کنه یه کتاب تو کل زندگیم خوندم! خلاصه ترسای جور وا جور..! احمقانس، نه؟
الآنم که میبینم اینارو نوشتم تعجب میکنم که جای همه فکر میکنم جز خودم! به خودم میگم این همه فکر چطور زیرزیرکی کاراشونو میکنن و به من فرصت نمیدن ببینم چه خبره! واسه اینه که میگم اینجا میشه به خودم نزدیک تر شم!