پانویس:


 درسته کتابی که بهم دادی اصلا کتاب شعر نیست اما من میذارمش بین کتاب ای شعر که هر از گاهی برش دارم و اون چند بیت که اولش برام نوشتی رو بخونم.

به

 چه میشد ابری از آغوش بودم ..

 


                       خواهرم

                        شیرین

 وقتی ترس ول کن نیست آدم با خودش میگه کاش ایمان.

قول میدم خیلی فرق کنه .

 اگه به وقت عمیقا غصه میخوردی..

 اگه یه وقت دلت گرفته بود زیاد...

اگه یه وقت احساس کردی دنیا باهات خوب تا نمیکنه، نفس کشیدن سخته.. یا بودنت درد میکنه..

 

 یه دستتو رو به آسمون بگیر و دو تا از انگشتای اون یکیو بذار نزدیکای مچت ... اون ورش که بیرونه .. دنبال یه ضربه ی منظم بگرد..

 آره.. نبض خودتو بگیر...


 قول میدم خیلی فرق کنه .

نگاه میکنی و میبینی مادر و پدرت پیر شدن.

 یهو نگاه میکنی و میبینی مادر و پدرت پیر شدن.


 وقتی از پله ها بالا میرین صدای نفس هاشونو میشنوی..

 قدمای آهسته تر بر میدارن.

 وقتی میگی بریم کوه میگن زانوم..

 

 یهو میبینی همه ی موهای بابات سفیده.

 میبینی ظهرا زود تر میاد خونه، عصرا کم تر میره بیرون.

 

 میبینی سن به کرمای ضد چروک غلبه کرده، خط و خطوط عمیق شدن.


 میبینی دوست و رفیقاشون نوه دار شدن.


 با خودت فکر میکنی پیر شدن شاید.. اما باور نمیکنی و میگی چه خوب.

 


 یادمه اولا که موهای بالای گوش بابام داشت سفید میشد ازش پرسیدم چی شده.. گفت رد دسته ی عینکه.. بعدا که کار از رد عینک گذشت میگفت بس که میشورمشون رنگشون میره...

 یادمه روزی که عصای تزیینی میخرید من و خواهرم چقدر ناراحت شدیم و ترسیدیم.