به میهمانیِ‌ خیالم بیا.

 به میهمانیِ‌ خیالم بیا..


 اما خدا وکیل زود برو.

این کاما کجاست؟

 الآن فهمیدم بیشتر از اون که از فاکتورهای جنسیتی بدم بیاد از پریود شدن درست وقتی که نباید (این کاما کجاست؟) بدم میاد.

 وقتی که داری واسه یه برنامه ی صخره نوردی نم دار آماده میشی!


 پانویس:

 هزارتو تموم شد. یه اتفاقای شبیه دل گرفتگی پیش اومد با این که خیلی اون جا نمیرفتم و پیگیر نبودم. خوش میگذشت اون جا.

 

دست و پای جا مانده

 بعد از کشتن سوسک به روش فیزیکی شمارش دست ها و پاها را فراموش نکنید.

 من از فاکتور های جنسیتی متنفزم.


 پانویس:

 بعدا میگم چی شده.


 نمیگم.

 اضافه شده در بعدا

بدون عنوان

 من به نام تو آغاز می کنم.




 تو هر غلطی می خوای بکن!

از بیخ

‌: ا! سلاااام!‌ خوبی شیرین؟

‌: سلام . ممنون. شما خوبین؟

 : نشناختی منو؟ من دُرسام!

 : منم کتایونم.

شعر گونه های من ۴

 تمشک های پیر

 پستان های خشک بیوه زن را می دانند.

 هر دو به عبوری بیتابند..


مدرسه ها باید همیشه بمانند.

 نمی دونم به موقع اون جا رسریدیم یا نه. داشتن خراب می کردن مدرسه رو. مدرسه ای که سال ها بچه ها رو بغل کرده بود. بچه های پاک پاک که برای یاد گرفتنِ این دنیا اومده بودن و قرار بود به زور!! یاد بگیرن که دو دو تا همیشه چهار تا و نمره ی بیست ایز گود.

  اون همه بچه.. اون همه احساس ناب... باز... بی دریغ. بی پرده.

 می گفت:« این جا صبحگاهمون بود.» با چشمای باز می دیدم یه عالمه بچه ی متفاوت با فرم مدرسه و موهای کوتاه که به صف وایسادن.. کلاس پنجمیا که قدشون بلندتره و قلدری می کنن.. مدیر و ناظم که فقط ۳۰ سانت بالاتر خیلی گنده بودن..

 «آبخوری.» میدیدم بچه هایی که روی سرو کول هم بالا میرن... زنگ تفریج تموم شده بود..

 توی هر کلاس معلم رو میدیدم... بچه هایی که به زور گوش میکردن... معلم که کنترل می کرد.

 مردی که خیلی بزرگ بود ... مدیر. بچه ها که ریز بودن. ریز ریز.

 دوست داشتم صاحبه مدرسه رو میدیدم و ازش میپرسیدم صندلی ها کجان؟ معلم؟ پس بچه ها چی ؟!!


پانویس:

 دوست خوبم. این که قیافت از وقتی ریزه بودی عوض نشده عالیه.

بکر

 این فیسبوک لعنتیم داستانیه ها!

 کلا از این جور چیزا که آدما می سازن و دنبالش مسولیت و باید نباید داره بدم میاد.

 چرا موبایلتو جواب ندادی؟ فیسبوکتو چک کردی؟ ماشینتو ببر کارواش! لباست لکه شده! پرواز تاخیر داره. گور بابای همش!

 من زندگی طبیعی می خوام. بکر بکر. وقتی آدما کم فکر می کردن.. یعنی لازم نبوده زیاد فکر کنن. بایدو نبایدی نبوده. خوب و بدی نبوده.. تعریفی نبوده.. هنوز قانونی نبوده... .

 شایدم نمی خوام.. ولی اینو می دونم که از قالبا بدم میاد.

 

پانویس:

 این روزا شبیه اینم:

Sometimes We Cry