دلم برای حس

           "ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه"

تنگ شده . دلم این حضور رو می خواد ...

خانه همسایه .


خانه ای هست کنار خانه مان ! خانه همسایه را میگویم .

آن جا عشق میروید . میوه هایش را برای ما می آورند . 

راستی و درستی آن جاست .

آن جا آدم هایی هستند که آغوش بزرگ دارند .

آدم هایی که همیشه هستند ... برای تو !

آدم هایی که معنای دقیق دوستی را می دانند و محبت را زندگی می کنند .

آدم هایی که به کاج خانه اشان هدیه میدهند .


شک ندارم خدا در روح آدمیزاد که میدمید سهم آن ها را از عشق بیشتر کرد .


می شود زنگ خانه اشان را زد ، شاه توت خورد و رفت !

می شود یکی از اهالی خانه را دیر وقت شب بیدار کرد و گریه کرد .

می شود آن خواب های نگفتنی را برایشان گفت .

می شود زنگ زد و خاطره ای تعریف کرد و ساعت ها خندید ! 

می شود حرف های ناب شنید !


همان لنگر تسکین امین پور...

همان خانه ی دوست سهراب...


وواااای!! می شود زندگی کرد ... فهمید ... می شود راحت خودت باشی !


بهشت این جاست . بهشت این جاست که آن سوی دیوار نازک خانه ی ما خانه ایست که بوی یاس رازقی میدهد . من خوشبختم که این جایم .


پانویس:

راهله ! هر چه قدر دور که باشی این جایی .

امان از بو!

که نمیرود ...