امروز 

امروز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. 

١.صبح خیلی زود بیدار شدم .. 

٢. توی راه دانشگاه اول شهرک هم بازی بچگیام رو دیدم ، براش بوق زدم که برو اون ور خیابون دور میزنم میام سوارت می کنم

٣ . نزدیک ظهر با دوست عزیزی که بیست سال ازم بزرگتره حرف میزدم که گفت امروز سال مادرم هست ، مادرش و من یک روز به دنیا اومدیم. 

٤. کلاس اخلاق داشتم ، حاج آقا ، استادمون ، کلی خندوندمون ... ولی بغض داشتم. 

٥. من و یکی از دوستام با کسی قرار داشتیم که پیچوند . من و دوستم رفتیم بستنی خوردیم . 

٦. با همون دوستم بودم که یکی از دوستای قدیمیم بهش زنگ زد. با من قطع رابطه کرده اما ریشه هاش  توی قلبمه . من دلتنگشم. مکالمه کوتاه بود . دوستم گفت که بعدا بهش زنگ می زنه ، این چند کلمه :" سلام ! خوبی ؟ باشه بعدا زنگ میزنم . خداحافظ ". من این شانس رو داشتم که صدای موبایل  در حد کافی زیاد بود. 

٧. با همه ی خواهر و برادرام و دختر همسایه رفتیم به اون یکی همسایه ی قدیمیمون سر زدیم. ... خود کلمه ی صفا و صمیمیت... عالی بود 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد