یهو نگاه میکنی و میبینی مادر و پدرت پیر شدن.
وقتی از پله ها بالا میرین صدای نفس هاشونو میشنوی..
قدمای آهسته تر بر میدارن.
وقتی میگی بریم کوه میگن زانوم..
یهو میبینی همه ی موهای بابات سفیده.
میبینی ظهرا زود تر میاد خونه، عصرا کم تر میره بیرون.
میبینی سن به کرمای ضد چروک غلبه کرده، خط و خطوط عمیق شدن.
میبینی دوست و رفیقاشون نوه دار شدن.
با خودت فکر میکنی پیر شدن شاید.. اما باور نمیکنی و میگی چه خوب.
یادمه اولا که موهای بالای گوش بابام داشت سفید میشد ازش پرسیدم چی شده.. گفت رد دسته ی عینکه.. بعدا که کار از رد عینک گذشت میگفت بس که میشورمشون رنگشون میره...
یادمه روزی که عصای تزیینی میخرید من و خواهرم چقدر ناراحت شدیم و ترسیدیم.
یا مثه من یهو نیگا میکنی میبینی ا! بازم تولدت شد!...
خدا حفظشون کنه.
و شاید یه روز یهو نگا کنی ببینی خودت هم پیر شدی...
:-(
دغدغه ای...
هر چند که سهل و ممتنع باشه فکرشو حرفش, چیزی رو که تجربه نکردیم و ابعادشو نتونیم تصور کنیم, برامون مترادف با یه سری معادل و ترکیبات دردناک باشه, غریب می کنه قضیه رو...
دوس ندارم جای خودم باشم وقت فکر کردن بهش,از یه چیز مطمینم خانم و آقای پدر و مادر تجربه بدیعی با به دنیا آوردن هر فرزند دارن, چه شاد و راضی باشن پدر و مادری که فرزندی با این ظرافت ها داشته باشن و از گذشت زمان ... بالیدن فرزندشون...لذتی می برن ,چه خوشبختن
پدر و مادر زیبان
با موهای سپید فرشته گون
هر قدر چروک عمیق