ایران

 دوست دارم زنی باشم از بختیاری،

 یا دختری جوان در محلات میان آن همه گل.

 دوست دارم گوسفند کوچکی داشته باشم.

 یا مردی باشم در روستایی حوالیِ بم که قطره ای باران... قطره ای باران...

 آن قدر نزدیک سبلان باشم که احساس کنم مال من است.

 در سردشت سردم شود،

 هوای خشک زابل دستم را بشکافد،

 زارعی باشم بیل به دست کنار کرخه.

 شالی کار باشم.. چای بچینم. رعد و برق که زد دنبال قارچ باشم. داس داشته باشم.

 یکی از کیچه های میمند مال من باشد.

 پیرزنی باشم در تکاب.. صبح زود به دریاچه سلام کنم.

 دختر بچه ای باشم در قمصر که بوی گل سرخ مستم کند.. یا که به بوی ماهی بندر عادت کرده باشم.

 دوست دارم بدوم و برسم به ماهان..

  صبح که بیدار میشوم سیروان را ببینم و غروب کنار زریوار باشم.

  روزی چند بار هر چقدر خواستم بنشینم کنار دماوند.

  پوستم سیاه سیاه باشد و جن های دره ستارگان را باور کنم..

 دلم بگیرد در جزیره ای کوچک.

 دوست دارم کنار کاشی های اصفهان باشم.

 یزد باشم. اراک باشم. شهرکرد را بدانم. نگار را بفهمم.

  کاشان..کاشان!


   دوست دارم همه جای ایران باشم ..


 امان از بازار کرمان...

 امان از غروب اینجا

 امان از این آسمان باز

  و ذره ذره خاکی که می پرستم.


 پانویس:

 خوشبخت ترینم که خاله ای دارم از جنس نور که اول کتابهایی که هدیه میدهد چیزی مینویسد برای خود خودت.


نظرات 13 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 08:32 ب.ظ

Not wasteland, but a great inverted forest with all foliage underground..

می دونی شهرزاد یعنی چی؟

دقیقا !!!!
نه... زاد خیلی گندست. یعنی چی؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 10:23 ب.ظ

aman az in khiale bolando , aman az in khoshbakhti k dar tabaghe ekhlas migozari....))
safo raghigh bood , kheyli...

اخلاص..

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:41 ب.ظ

دوست داشتم این حستو .

و امان از بازار کرمان ...

کورش چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:42 ب.ظ

کیتان، این مال عمه هماست؟ آره؟ من اینو خوندم انگار تمام اینجاها کنار عمه بودم. هرچند که من اصلا آدم مسافرت و سیاحت نیستم

نه پسر
یه سال تولدم یه کتاب عکس بهم داد اسمش بود ایران.. داشتم اینو مینوشتم یادش افتادم. اولش نوشته برای کتایون عزیزم به مناسبت روز تولدش و به امید این که همه ی ایران را با هم ببینیم
یه بارم هزاره ی دوم آهوی کوهی رو بهم داد و اولش نوشت برای کتایون که هزار آهوی کوهی در چشمانش میدود...

و خیلی از این جاها کنار خاله بودم. اومدی بیا بریم مسافرت ..
:*

کورش پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 03:39 ق.ظ

هوممممم... خیلی هم خوب. آره، واقعا. میام، میریم
اما این شعره خیلی خوبه. من خیلی آخرشو دوس داشتم. دمت گرم
دلتنگتونم
:*

هام .. جمعیتمون کرمونم زیاد شده

مام :*

مهرزاد مهراندیش پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:16 ب.ظ http://mehrzad59.blogfa.com/

سلام کتایون ساده!
جای خالی جنوب در آرزوهای ات حفره ای ست
در آن افتادم!

مهدی جمعه 17 دی 1389 ساعت 01:30 ق.ظ

امان از این ابرها...

محمد شنبه 18 دی 1389 ساعت 01:12 ق.ظ http://gheynoos.blogfa.com

فوق العاده بود. دمت گرم......
اصلا قابل مقایسه با مطلب قبلت نبود.

روناک شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:29 ب.ظ

من کی وقت کردم این همه تو رو دوست داشته باشم؟؟؟

ازم رنجیدی؟

عزیزم ... نه ! نه !

روناک یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 04:10 ب.ظ

دلم میخواهد باشم جایی که جای من نیست!

داش آکل (ع) جمعه 24 دی 1389 ساعت 02:11 ب.ظ

واقعنم خوشبختی که چیز به این قشنگی داری...

شیرین یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.havaar.blogsky.com

عللی عالی عالی
فوق العاده بود.. آفرین کیتانم...

مهرزاد مهراندیش سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 12:44 ق.ظ http://www.mehrzad59.blogfa.com/

این متن را می خوانم هر بار که به تو سر می زنم کتایون ساده..
گفتم بدانی!

وووو! مهرزاد ، خودمم خیلی میخونمش ! مرسی . مرسی که احساس کردم احساسمو نزدیک میگیری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد