باورتان نمیشود!
امروز دخترک ژنده پوشی دیدم
سر یک چهار راه
نرگس میفروخت.
دروغ نمیگویم.
سرش را میچسباند به شیشه ی ماشین ها و کج کج نگاه میکرد.
هوا هم سرد بود.
به خدا راست میگویم.
خودم دیدم.
پانویس:
تکاور عزیز که مرا به فکر انداخت.
و حجت مهربان که وقتی گفتم سرما دوست دارم.. کاش سردتر بشود، گفت آن ها که خانه ندارند..
ایکاش دولت و حاکمیتی داشتیم که به فکر مردم و کودکان و سرزمین مان بود.ایکاش مردمی داشتیم که به کودکان خیابانی ماننده یک تیکه آشغال نگاه نمیکردند.ایکاش گدایی ممنوع بود.ایکاش بنیادهای خیریه مان دزد نمی بودند تا جرات میکردیم پول هامون رو در اختیارشون بذاریم.ایکاش به گداهای سر چهارراه ها کمک نکنیم تا عده ای سودجو کودکان را به خیابانها نفرستند.
دوستت دارم
:*
مگه نرگسا اومدن!!؟
ها !! چطو!
همت و پشتکار خودت بوده و هست! مطمئنم خیلی ها که خیلی کارها هم میتونستن بکنن, علاقه ای نداشتن ولی تو...
امیدوارم هیچوقت دلسرد نشی و ادامه بدی و واقعا تلاشتو بیشتر از قبل پیش ببری.
چه بگویم...
پسرکی فال فروش روی پل عابر هر روز مرا می بیند .یک روز به من گفت : برایم بستنی بخر! گفتم دیرم شده! گفت : بیا این ۲۰۰ تومن را بگیر و برایم بستنی بخر...
او روی پل عابر ماند اما اشک هایم تا دانشکده مرا همراهی کردند...!
تکاور؟
بله.