مدرسه ها باید همیشه بمانند.

 نمی دونم به موقع اون جا رسریدیم یا نه. داشتن خراب می کردن مدرسه رو. مدرسه ای که سال ها بچه ها رو بغل کرده بود. بچه های پاک پاک که برای یاد گرفتنِ این دنیا اومده بودن و قرار بود به زور!! یاد بگیرن که دو دو تا همیشه چهار تا و نمره ی بیست ایز گود.

  اون همه بچه.. اون همه احساس ناب... باز... بی دریغ. بی پرده.

 می گفت:« این جا صبحگاهمون بود.» با چشمای باز می دیدم یه عالمه بچه ی متفاوت با فرم مدرسه و موهای کوتاه که به صف وایسادن.. کلاس پنجمیا که قدشون بلندتره و قلدری می کنن.. مدیر و ناظم که فقط ۳۰ سانت بالاتر خیلی گنده بودن..

 «آبخوری.» میدیدم بچه هایی که روی سرو کول هم بالا میرن... زنگ تفریج تموم شده بود..

 توی هر کلاس معلم رو میدیدم... بچه هایی که به زور گوش میکردن... معلم که کنترل می کرد.

 مردی که خیلی بزرگ بود ... مدیر. بچه ها که ریز بودن. ریز ریز.

 دوست داشتم صاحبه مدرسه رو میدیدم و ازش میپرسیدم صندلی ها کجان؟ معلم؟ پس بچه ها چی ؟!!


پانویس:

 دوست خوبم. این که قیافت از وقتی ریزه بودی عوض نشده عالیه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد