جاذبه تضاد

شما اجتماعی، با روابط عمومی و سطح انرژی بالا، اهل هیجان و تجربه کردن ، بی چهارچوب، کمی بی منطق و غیر قابل پیش بینی هستید؟ 

احتمالا جذب آدمی با منطق، قابل پیش بینی، آرام، گوشه گیر، ساکت و عملا بی هیجان و بسیار متعهد میشوید!

او را برای رابطه احساسی انتخاب میکنید. 

اول داستان، رابطه خیلی امن و قابل اعتماد است... همه چی آرومه، شما چقدر خوشحالید! 

زمان می گذرد...او را خوب میشناسید، ته و توی وجودش را می دانید، رابطه را از برید. همه چی آرومه.

زمان بیشتری می گذرد....  شما چیزی جز اعتماد و امنیت می خواهید.... احساس تکرار! دارید.

بله! هیجان می خواهید! شب که می خوابید دلتان می خواهد فردا به یک نام دیگر خطاب شوید، مشق امروز فرق داشته باشد...

 این جاست که بهانه می گیرید... دلتان می خواهد همین آدم همچنان باشد، اما نه این نحو! بهانه میگیرید و نمی فهمید چه مرگتان است! به خود لعنت می فرستید! 

نگران نباشید... چیزی از علاقه شما کم نشده، شما آدم بدی نیستید! لعنت نکنید!

ماجرا این است... اول داستان  شما جذب فضای امنی شده اید که دوستتان برایتان فراهم کرده است، چون این محیط را شما برای خودتان کم فراهم می کنید، و احساس می کنید گم شده تان این جاست. در حالی که شما اصلا گم شده ای نداشتید! اصلا فضای این قدر امن نمی خواهید! تکرار بیمارتان میکند. 

 تقصیر شما نیست. آدمیزاد است... هر چه نداشته باشد می خواهد و کار ندارد که واقعا میخواهد یا نه! 



شما منطقی، با تعداد دوستان محدود و مشخص، اهلل آرامش هستید؟ برای همه چیز چهارچوب دارید و بروز رفتار غیر قابل پیش بینی از شما بعید است؟

احتمالا جذب آدمی کله خر، پر سر و صدا و بی چهار چوب و پر هیجان می شوید. او را برای رابطه احساسی انتخاب میکنید. 

اول داستان، رابطه خیلی جالب و ماجراگونه است.. وه چه هیجانی! شما چقدر خوشحالید! 

زمان می گذرد...او را نمیشناسید، نمی توانید پیش بینی اش کنید! جالب است! نه؟

زمان بیشتری می گذرد....  شما چیزی جز هیجان و نامطمئنی می خواهید.... احساس ناامنی! دارید.

بله! فضای امن می خواهید! از این همه نامطمئن خسته شده اید، احساس میکنید دوستتان را اصلا نمیشناسید! رابطه از شما انرژی زیادی میگیرد! و شما اصلا سر در نمیارید که چه خبر؟!

 این جاست که بهانه می گیرید... دلتان می خواهد همین آدم همچنان باشد، اما نه این نحو! کمی آهسته تر زیبا! بهانه میگیرید و نمی فهمید چه مرگتان است! به خود لعنت می فرستید! مگر او همان نیست که می خواستم؟'

نگران نباشید... چیزی از علاقه شما کم نشده، شما آدم بدی نیستید! لعنت نکنید!

ماجرا این است... اول داستان  شما جذب فضای غیرقابل پیش بینی شده اید که دوستتان  شمارا ان جا برده است، چون این محیط را شما برای خودتان کم فراهم می کنید، و احساس می کنید گم شده تان این جاست. در حالی که شما اصلا گم شده ای نداشتید! اصلا فضای این قدر ناامن نمی خواهید! سرگشتگی بیمارتان میکند. فضای نا معلوم بی منطق حالتان را بد می کند. 

 تقصیر شما نیست. آدمیزاد است... هر چه نداشته باشد می خواهد و کار ندارد که واقعا میخواهد یا نه! 

نظرات 3 + ارسال نظر
.. سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 03:16 ق.ظ

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند. تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی
می کرد به همین خاطر تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی به همین دلیل از سرما یخ زده می مردند.
ازاین رو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.
و این چنین توانستند زنده بمانند....
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.
وقتی تنهاییم دنبال دوست می گردیم ؛ پیدایش که کردیم دنبال عیب هایش می گردیم
وقتی که از دستش دادیم در تنهائی دنبال خاطراتش می گردیم
(ژان پل سارتر)

. سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 08:50 ب.ظ

آفرین.

سایه جمعه 18 مهر 1393 ساعت 10:37 ب.ظ

جالبه، واقعا جالبه اینطور که تو گفتی هم اونو میشناختی، هم خودتو!
همه ی آدما وقتی میخوان نباشن دنبال بهونه میگردن که خودشونو راضی کنن، به نظرم تو هم از این قاعده مستثنا نیستی...
قطعا خودت بهتر از هر کسی میدونی که چرا میخواستی نباشی، دوستتم با گذشت زمان این چرایی براش روشن میشه :)
بلاگ خوبی داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد