-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 تیر 1396 15:24
چس دود نکنین بابا
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 تیر 1396 23:08
من این وبلاگ قدیمی بی مخاطب رو بیشتر از زرق و برق اینستاگرام دوست دارم. استاد روی تخته ده تا خط کنار هم میکشه به نشونه نه منفعت مشروع و یک منفعت نامشروع که برای یک مال متصور هست ، منم فکر میکنم این گورخر روی تخته،به راست حرکت میکنه یا به چپ!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 خرداد 1396 02:59
خوب ٢:٥٨ بامداد تصمیم گرفتم برگردم. تصمیمی هم نگرفتم خیلی ، سر زدم و دلم تنگ شد و البته چند وقته اشاعه ام میاد
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 مهر 1394 00:52
تو دختر زیبارویی نیستی ،خودت میدانی... اما کاش بدانی زیبایی نگاهت صداقت کلامت و رفاقتی که حضورت دارد به هزار هزار صورت زیبا می ارزد.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مرداد 1394 23:09
شایدم گله های کوچیکی از زندگی ایرادی نداشته باشه . شاید م ترسیدن اون قدر ها ترسناک نباشه . هوم ؟ شایدم همیشه نباید خیلی قوی بود! میشه باخت. شایدم خسته شدن حقمون باشه. در جا زدن طبیعی باشه. به هر حال بهتره دلیل اشکامون و بدونیم تا ازشون تعجب کنیم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 مرداد 1394 15:28
قبل از شروع این چند خط خواهش میکنم به خواسته من احترام بذارید و از گفتن جملاتی از قبیله "عزیزم چیزی نبو د که! خدا رو شکر به خیر گذشت! شانس اوردی! و..." به هر طریقی اجتناب کنید میدونید فکر کردن بهش برای من دردناک و نوشتنش ترسناکه ! و فکر می کنم خوندنش برای کسانی که پیوند عاطفی با من دارند هم سختناکه ! در واقع...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 خرداد 1394 01:24
می گی چرا بهونه میگیری... نمی دونی این خرداد لعنتی هر چی میره منم بیشتر میبره
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 اردیبهشت 1394 01:54
هیچ وقت نفهمیدم چرا این قدر مسواک زدن آخر شب برای من کار سختیه ! الان دارم فکر می کنم خوب اگه مسواک نزنم طوری نمیشه ! صورتمو نشورم ؟؟؟ خوب اونم میشه رد داد ! اما چراغو چی کار کنم ؟! کسی ام نیست بگم سر راه خاموشش کنه !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 01:49
می دونی، عزیز سابقم، یه روزایی یادت می افتم، یاد خوبیات... مهربونیات... کارای بامزه ات... سوپرایزات.... لوس کردنات.... ناز خریدنات... ملکه خطابم کردنات.... مواظبتت... و و و و و! بعد یهو یاد شعور کمت می افتم؛ همشون میرن به فنا !
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 اردیبهشت 1394 02:08
برای بهترین دوست دنیا برای بهترین دوست دنیا که دیگر ندارمش میدونید یکی از افتخار های زندگیم این بود که اشتباهیی مرتکب نشدم که براش کاری نتونسته باشم انجام بدم و پشیمون شده باشم!گور بابای افتخارات من! اقا جان حاشیه چرا!؟ پشیمونم! و جای خالیش ... جای خالیش مثل کم خوابی... درد نبودنش مثل درد ساق پا که نمیره. گریه نمی کنم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 اردیبهشت 1394 11:48
خواب میدیدم بچه ببر دارم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 فروردین 1394 02:26
بله.... یکی از آرزوهام اینه که بشینم روی یه کوه یخی .... بله ... آرزومه که به قطب سفر کنم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 دی 1393 22:58
با تو این تن شکسته داره کم کم جون می گیره....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 آذر 1393 10:04
چرا بین این همه اسپرم من بردم؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 آذر 1393 19:05
پیراهنت قاطی لباس هایم ... نگاهش میکنم .... بویش می کشم ... نه ! هیچ بویی نمی دهد ... هیچ یادی ندارد این پیراهن ... کاش ... کاش و کاش کمی بیشتر دوستت می داشتم . کاش می دانستم چرا این پیراهن ژنده ی پوسیده را نگه داشته ام ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 آبان 1393 11:51
خدا رحم کند.... خدا رحم کند و من عاشقت نشوم .... خدا کمک کند و من !! من دست و پایم را کنارت گم نکنم. نگاهم نکن! خُمار نگاهم نکن!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 آبان 1393 23:24
احساس خوشبختی عمیق.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 مهر 1393 00:27
من تو را دوست دارم. نه آن قدر که از دست دختری در دستت ناراحت شوم... همینن قدر که با نامت گیج و لبخند باشم. پا: می دونم غلط دستوری داره ! اما دلم دوست داره.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 مهر 1393 05:10
یادداشت شما به صورت چرکنویس ذخیره شد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 مهر 1393 23:28
من بوی گند می دهم، بوی گند مرداب تو بوی زندگی، بو ی خوش چنار من دو چشمم پر از سراب تو همه جام هایت پر از شراب تو دستهایت شکوفه و بهار من ؟ من که ذهنم بیمار اسب تو، رام.... شتر من، زار. باغ تو سرسبز آباد دشت من ، باد و باد و بـــاد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 شهریور 1393 00:50
نمی گی آدمیزاده ... عادت می کنه ؟ تولدم نزدیکه. و استرس دارم. بهار شکوفه ها میان ؟ امسال سرما می چسبه ؟ پالتو بنفش بهم میاد؟ شال همیشگیم و امسال دوست دارم ؟ امسال پاییز و زندگی می کنم ؟ امسال پاییز با خودم قدم میزنم ؟ به افتخار خودم جشن میگیرم؟ خودمو می بخشم؟با خودم حرف میزنم؟ اخمامو وا میکنم ؟ با خودم آشتی می کنم؟...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 شهریور 1393 02:43
چند سال پیش، امروز... مُرد. و خدا می داند چه چراغ ها که در دنیا بی فروغ شد.... بابک پسر خاله عزیزم. امشب چشمانم را میبندم، بلکه به خوابم بیایی و مثل سیزده سالگیم دستم را بگیری و باشی. کاری کنی که از ظلمات مطلق نترسم. " بابک"نام مقدسیست. آهسته و شمرده بخوانیدش. کمی مکث کنید. دنیای عشق و زندگی ، دنیای والا......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 شهریور 1393 03:55
کافیست. دست از سرزنشم بکش. دستم را بگیر. نوازشم کن. دوستم بدار. بساز. با خودمم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 شهریور 1393 01:35
یه ماشینی هست روش نوشته "جمع آوری متکدیان" یه همچین چیزی با سر و صدا و چراغ گردون راه می افته توی شهر از دور دست ها قابل تشخیصه. متکدیانم میبیننش و میرن قایم میشن. ماشینم رد میشه میره. کاری ندارم این کار اساسا درسته یا نه اما خب واضحه اگه هدف به غیر از ظاهر جریان چیز دیگه ای هست این راهش نیست. افتاب و لگن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 شهریور 1393 02:42
یک بار! فقط یک بار نپرسید برای چی دنبال داروی سوختگی میگردی؟ چی شدی؟ کجات سوخته؟ چرا سوخته؟ درد داری؟ می سوزه؟ بریم دکتر؟ بهتری؟ کمک می خوای؟ حتی اون قیافه ای که از فکر سوخته شدن پوست به صورت آدم میشینه رو نگرفت. هیچ کدوم.... حتی سرش رو از روی موبایلش بالا نیاورد. اینم یه شکایت! بدون ترس! من از شکایت کردن می ترسم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 شهریور 1393 00:32
آهنگ ها مرا به یاد کس دیگر می آورند برنگرد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 شهریور 1393 11:11
: الو، سلام! : ســلـــــــــام. چطوری؟ : بریم مسافرت؟ : بریم. کجا؟ : نمی دونم. : باشه. اماده شو. یک ساعت دیگه میام. می دونم این خیلی کلیشه و خیلی خیلی تکراریه است ، اما شما نمی دونید من چقدر دلم می خواد این مکالمه و در ادامه ش این سفر رو تجربه کنم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 شهریور 1393 13:32
به لطف گوگل من هیچ وقت املای lyrics رویاد نگرفتم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 شهریور 1393 13:28
فکر میکنم وقتی ٤٠ ساله بشم چاق میشم.
-
سه
شنبه 8 شهریور 1393 01:22
یک این که: گردو ها را من پوست میگیرم، که دست هایم رنگ بگیرد، ببینی و بپرسی" چرا دست هایت سیاهست؟ " بگویم "گردو تازه!" و تو همان نگاهی تحویلم دهی که " همین هایت را دوست می دارم. " دو اینکه: باورم نمیشه هنوز، توی این تیکه از دنیا که یه جوری رفتار میشه انگار همه ی مسایل ابتدایی بشر حل شده...