شیرین

 یک قاصدک توی کفشم بود.

 رسید؟



 : میدونین واسه چی درخت زیتون نماد صلحه؟

 : نه!؟

 : پس چه گورتون میکنین؟


 این یک گفتگوی واقعیست.



پانویس:

کاش فصل پامچال بود.

 

 چرند مینویسم این روزا !

یارو!

 : یارو مفت مفت عجب پولی در میآره! حرومش.

 : این یارو که میگی، هم سن تو که بود همین پرایدی که بابات انداخته زیر پات رو هم نداشت. با وام دانشجو شد. کلی تو شهر غریب دنبال کار گشت. مغزشو راه انداخت. پسر آقای فلان نبود، ذره ذره اعتبار خرید. نوش جونش که این همه به این شهر خدمت میکنه.

 این توزیع نامتقارن دلتنگی.

 همای اوج سعادت رو چی کار داری بابا.

کاذب

 ساعتم رو یک ساعت کشیدم جلو. هر دفعه که نگاهش میکنم از این که در واقع یک ساعت زودتره خیلی خوشحال میشم.

 کاش میدانستی هایم زیاد شده.

 کاش میدانیستی.

 

 پانویس:

 چقدر از خودم میگم!

 مثل شب هایی که از این پهلو به آن پهلو میشوی و یادت نمیآید قبلا چطور میخوابیدی گاهی یادم نمیآید مثلا روزهای جمعه ساعت هشت چه کار میکردم. از این شاخه به آن شاخه میروم شاید جایی آرام گیرم.


پانویس:

 میتوانم تمام روز بخوابم.

مغشوش

 تو خیال میکنی

 وقتی تلفن را قطع میکنی که " کمی دیگر زنگ میزنم."،

 من از کنار تلفن جم نمیخورم؟ هیچ کار نمیکنم تا کمی بگذرد؟

 نه آقا جان.

 بیکار نیستم.

 باید بروم جلوی آینه، موهایم را مرتب کنم و ببینم این من که میبینی چگونه است.

 باید فکر کنم که صدایت خسته بود یا نه.

 باید چشمانم را ببندم و خیالت کنم که میخندی.

 باید کلی نفس عمیق بکشم تا قلبم آهسته تر بزند.

 اما قول میدهم بیشتر هم که طول کشید جایی نروم.

 همین جا،

 درست همین جا، کنار تلفن از برق کشیده میخوابم.

کمی متناقض است.

 گاهی احساس میکنم باید این من را بگذارم و سراغ چیزی بروم شبیه همان بکر که گفته بودم. از جایی باشم خیلی دور و خیلی پاک شاید. پاک از دانسته ها!‌ ناظر مطلق. جدا از هر چیز که پیش فرض بدانیمش. برادرم میگفت بازاندیشی. فراتر حتی.


 و اما خلاءی احساس میشود در روحم. انگار بیکار مانده. شاید میخواهد بنشینیم جایی و مردم را تماشا کنیم. شاید میخواهد به حرف های پیرمردی گوش کنیم. شاید دوست دارد دستش را بگیرم و ببرمش جایی موسیقی زنده گوش کند. شاید تابلو نقاشیی کم دارد و یا کتابی به اسم مردم. شاید عکاسی. شاید کارگاه نجاری میخواهد. و شاید فقط یک حوض آبی با ماهی های قرمز.

 نمیدانم. بهانه میگیرد.


 پانویس:

  این طور نوشتن؟ عجیب نیست؟


 دو نفر دورتر ها با هم بحث میکنند ... عجیب درد میگیرد روح کوچکم.

شعر گونه های من۸

 حک میکردمت بر خاطراتم. 

  آبی آسمان تن کرده بودی. 

 

 ابر شدی و باریدی. 

 

 

 

      دست های تشنه ی من. 

  

پانویس: 

 از قدیم ترها. این جا. بارون.

اتنشن

 :مگه وسط پیشونی رگ به این بزرگی هست؟ 

 :آره. سرت و یه مدت بندازی پایین معلوم میشه. بعضیام وقتی عصبانی میشن یا زیاد میخندن این رگشون میزنه بیرون. تو خودت وقتی زیاد میخندی این جوری میشی. 

 

 لذت مست کننده ای داره دونستن این که کسی با این دقت از جزییات صورتت خبر داره. 

  

 دیشب خواب بودم که یواشکی اومد توی اتاق. شایدم از قبل اون جا بود. خلاصه صاف اومد توی تخت و کنارم خوابید. شنیده بودم مارمولک جای گرم دوست داره. 

رویا

این خط به ستایش وجود مقدسی نوشته شده است که حضور بی دریغش معجزه میکند.