وقتی که بچه ایم، حواسمون رو از هر احساس ناخوشایندی که داشته باشم پرت میکنن. اگه زمین بخوریم، اگه بترسیم، گریه کنیم. اگه از دور شدن مادرمون نگران باشیم! درد داشته باشیم. 

 مورچه ها،  توتوها، بازی ها، جغجغه، خوراکی، نی ناش ناش... همه  ابزار حواس پرت کردن!


 فکر میکنم این میشه که بزرگ میشیم و استاد این کاریم! حواس خودمون رو پرت کنیم!احساسای نا خوشمون رو دور کنیم!

 این میشه که یه وقتایی خودمونم نمی فهمیم دقیقا چمونه! حتی اسم احساسمون رو هم نمیدونیم! نمیفهمیم ترسیدیم؟ ناراحتیم؟ عصبانیم؟ دلخوریم؟ عذاب وجدان داریم؟ کم آوردیم؟ بودنمون نمیاد؟ دلمون گرفته؟ گیجیم؟ ....؟چند طورمونه ؟ چه مرگمونه؟!


  شاید اگه بچگیامون به آغوش و نوازش اکتفا می کردن و می ذاشتن که کمی با حالمون باشیم ، گریه مون رو بکنیم، غصمون رو بخوریم، دردمون رو بکشیم و خلاصه احساسمون رو احساس کنیم الانم از پس ناخوش احوالیای دلمون بهتر برمیومدیم. 

شاید میتونستیم حلشون کنیم جای این که قایمشون کنیم. 

یا حداقل بدونیمشون! ببینیمشون! و با هوشیاری احساسشون کنیم!

تاج محل نمی خواهم.

می دانی..

تاج محل به عشق زنی ساخته شد،

باغ های معلق هم. 



من اما..

تاج محل نمی خواهم.. باغ معلق نمی خواهم. 



می خواهم..

    تو..

به پستوی جانم بیای،

کوچه کوچه ام را بدانی. 

هزارتویم را بخوانی..


می خواهم اقیانوس آرام من باشی. 

کویر لوتم باشی. 

می خواهم هفت آسمان باشی. یکجا!



می خواهم طوفانِ طوفان باشم و تو آرامم نکنی. 

می خواهم کویر تشنه باشم و سیرابم نکنی. 



می خواهم گُم باشم و تو پیدایم نکنی. 

می خواهم زشت باشم و تو زیبایم نکنی. 

بخوابم و بیدارم نکنی. 


این باشم و آنم نکنی! 



می خواهم آغوشت بیشتر از زمین جا داشته باشد. 

 چشمانت ساعت ها عمق!

و دستانت کیلومتر ها سخاوت.  


می خواهم نگاهت بداند. 

قلبت بخواند.


می خواهم دلواپسی های کوچکم را پناه باشی. 

مژه هایم را بشمری،

دلتنگی هایم را ببوسی،

آرزوهایم را بغل کنی،

و حماقت هایم را نوازش!


میخواهم نگویم، نپرسی. 

بدانی. 




پانویس: 

تاج محل راحت تره ؟ خشکه حساب کنیم تموم شه ؟ 


خیلی خودخواهم. میدونم. 




 بنده از پس تمام دنیا بر میام الا خودم !

 در این لحظه که این جا نشسته م ، روی مبل سفید و کوسن های قرمز نرم، یه ساعت!!!!! توی اتاقم داره زنگ میزنه، من ساعت ندارم! ینی تا موبایل هست ادم ساعت می خواد چی کار! اگرم ساعت داشته باشم عمـــــرا کوکش نمیکنم! اونم روز ٨ فروردین که جز برای تنبلی نیست!اونم ساعت ساعت یک ظهر آخه؟!


خیلی پی گیره! 

خییییلی پی گیر ، هر لحظه با صدای بلند تری اعتراض می کنه، تند و تند! بدش نمیاد پاشه یه دستم کتکم بزنه! 

اما من..... من به کرید گوش میدم، که داره میگه" هلد می نو! ایم سیکس فیت فرام دی ایج اند ایم تینکینگ می بی سیکس فیت اینت سو فار دون!"


جاذبه تضاد

شما اجتماعی، با روابط عمومی و سطح انرژی بالا، اهل هیجان و تجربه کردن ، بی چهارچوب، کمی بی منطق و غیر قابل پیش بینی هستید؟ 

احتمالا جذب آدمی با منطق، قابل پیش بینی، آرام، گوشه گیر، ساکت و عملا بی هیجان و بسیار متعهد میشوید!

او را برای رابطه احساسی انتخاب میکنید. 

اول داستان، رابطه خیلی امن و قابل اعتماد است... همه چی آرومه، شما چقدر خوشحالید! 

زمان می گذرد...او را خوب میشناسید، ته و توی وجودش را می دانید، رابطه را از برید. همه چی آرومه.

زمان بیشتری می گذرد....  شما چیزی جز اعتماد و امنیت می خواهید.... احساس تکرار! دارید.

بله! هیجان می خواهید! شب که می خوابید دلتان می خواهد فردا به یک نام دیگر خطاب شوید، مشق امروز فرق داشته باشد...

 این جاست که بهانه می گیرید... دلتان می خواهد همین آدم همچنان باشد، اما نه این نحو! بهانه میگیرید و نمی فهمید چه مرگتان است! به خود لعنت می فرستید! 

نگران نباشید... چیزی از علاقه شما کم نشده، شما آدم بدی نیستید! لعنت نکنید!

ماجرا این است... اول داستان  شما جذب فضای امنی شده اید که دوستتان برایتان فراهم کرده است، چون این محیط را شما برای خودتان کم فراهم می کنید، و احساس می کنید گم شده تان این جاست. در حالی که شما اصلا گم شده ای نداشتید! اصلا فضای این قدر امن نمی خواهید! تکرار بیمارتان میکند. 

 تقصیر شما نیست. آدمیزاد است... هر چه نداشته باشد می خواهد و کار ندارد که واقعا میخواهد یا نه! 



شما منطقی، با تعداد دوستان محدود و مشخص، اهلل آرامش هستید؟ برای همه چیز چهارچوب دارید و بروز رفتار غیر قابل پیش بینی از شما بعید است؟

احتمالا جذب آدمی کله خر، پر سر و صدا و بی چهار چوب و پر هیجان می شوید. او را برای رابطه احساسی انتخاب میکنید. 

اول داستان، رابطه خیلی جالب و ماجراگونه است.. وه چه هیجانی! شما چقدر خوشحالید! 

زمان می گذرد...او را نمیشناسید، نمی توانید پیش بینی اش کنید! جالب است! نه؟

زمان بیشتری می گذرد....  شما چیزی جز هیجان و نامطمئنی می خواهید.... احساس ناامنی! دارید.

بله! فضای امن می خواهید! از این همه نامطمئن خسته شده اید، احساس میکنید دوستتان را اصلا نمیشناسید! رابطه از شما انرژی زیادی میگیرد! و شما اصلا سر در نمیارید که چه خبر؟!

 این جاست که بهانه می گیرید... دلتان می خواهد همین آدم همچنان باشد، اما نه این نحو! کمی آهسته تر زیبا! بهانه میگیرید و نمی فهمید چه مرگتان است! به خود لعنت می فرستید! مگر او همان نیست که می خواستم؟'

نگران نباشید... چیزی از علاقه شما کم نشده، شما آدم بدی نیستید! لعنت نکنید!

ماجرا این است... اول داستان  شما جذب فضای غیرقابل پیش بینی شده اید که دوستتان  شمارا ان جا برده است، چون این محیط را شما برای خودتان کم فراهم می کنید، و احساس می کنید گم شده تان این جاست. در حالی که شما اصلا گم شده ای نداشتید! اصلا فضای این قدر ناامن نمی خواهید! سرگشتگی بیمارتان میکند. فضای نا معلوم بی منطق حالتان را بد می کند. 

 تقصیر شما نیست. آدمیزاد است... هر چه نداشته باشد می خواهد و کار ندارد که واقعا میخواهد یا نه! 

شاید که میوه هایش برسند به سال های قبل... .

بایستی راهی باشد

که برسد به انتهای قلب تو

بروم آن جا

درخت های خشکیده ام را از دلت در بیاورم

نهال های تازه بکارم

که بهار شکوفه دهند

و تابستان میوه.


شاید که میوه هایش برسند به سال های قبل... .


 نه... یادم نمیرود. 

 خب می خوام یک رزوم رو براتون بگم

 هشت صبح، گربه م بیدارم می کنه ، منم مامان رو صدا میزنم که لطفا گربه رو صدا کنین بهش غذا بدین. یکی از پتو ها رو می زنم کنار، یه نگاه به موبایلم و تبلت میندازم و باز می خوابم. 

 ده، با عذاب وجدان بیدار می شم. دشسشویی دارم . یه نگاهی به موبایل و تبلت میندازم باز می خوابم. 

 دوازده یا یک، خواهرم سری بهم میزنه، یه چیزی میاره می خورم، خیلی دسشویی دارم. یه کم با خواهرم حرف می زنم و می خوابم. 

 سه یا چهار. حتی چشامو باز می کنم، چقدر عذاب وجدان و دشسشووی دارم! می خوابم. 

 پنج یا شیش، دیگه حالم داره بهم می خوره، سرگیجه دارم، سر دردم، اخم دارم.  یه کم تو تخت می مونم و بالاخره از تخت میام بیرون. 

 دوش میگیرم، میس کال هارو زنگ میزنم ، اس ام اس ارو نگا می کنم. هنوز بد اخلاقم. 

 هشت یا نه، میرم بیرون. مثل بقیه... هی میخوام برگردم که توی تختم باشم .... سریال تکراری نگاه کنم، بازی تکراری....  و فکر نکنم. بخوابم. 

  یه احساس غریزی و کهنه ای توی وجود هر زنی هست که می خواد مردش با قلدری جلوی خطاهاش رو بگیره. دلش می خواد حسادت مردش رو برانگیزه بعد به تماشای قدرت اون برای کنترل خودش بشینه. 

 اگه حقوق و شأن اجتماعی باغبونی به اندازه پزشکی بود هم پارکای سبز تری داشتیم هم دکترای مهربونتری.  

 چیزی به عنوان منطقی بودن وجود نداره. دلایل منطقی فقط بهونه های ساختگی اون احساسی هستن که سکان بیشتر دستشه. 

   امرز که یازده روز تا بیست و چهار سالگی دارم، باید یادم بماند، برای همیشه، که مثل اغلب آدم بزرگ ها نشوم. باید همیشه یادم بماند، ارزش با جان و روح آدمیست. نه با جا، نه با لباس. باید یاد بگیرم قدرتمندِ احمق نباشم! کثیفِ حرص نداشته باشم. 





  حرفم تکراریه! میدونم ولی امروز جلسه ای بود در مورد امداد و نجات بعد از زلزله، من کوچیک ترین عضو اون جمع بودم. دعوا سر این بود که این گروه که ماها باشیم(که خودمون نماینده بودیم) چند تا نماینده توی فرماندهی داشته باشن، نمی گم بحث بی اهمیتیه، ولی خیلی ناراحت شدم. یک کلام حرف از برنامه ریزی برای امداد و آموزش نیرو و .... نشد. 

 از دست و پا زدن هام برای جلب توجه متنفرم. 


A:بابا این دروغ می گه بچش مریضه ! معتاده.

B: خدارو شکر که بچه اش مریض نیست. 


صبر کن عزیزم. 

مهلت بده. 

بگذار لحظه ای چشمانم را ببندم و تجسم کنم. 

می خواهم این نگاه برای همیشه خاطرم بماند. 

بگذار با فکرت بازی کنم. 


 سالی دو تا چهار بار درگیر برگزاری ماجرای می شویم. که چیزی بین سه تا شش هفته وقت می برد. 

 دو هفته ی آخر کار تمام وقت.  اغلب فرصت غذا خوردن نیست. فرصتش هم که باشد چیزی برای بلع! نیست ، خلاصه اساسا اقدامی نمی شود. 

 دو روز پیش، دعوت شدم برای نهار. که "یا  بیا، یا می آرم"، دیشب  "من میرم جلوی خونتون بیا برات خوراکی گرفتم " یک دنیا بیسکویت و لواشک داد و رفت و امشب" برات کیک پختم، بیا بگیر".


 چند روز بعد" براتون چایی ساز گرفتم" 


 چهار انسان متفاوت

 کرم عزیزم. کرم. 


 دیدین چی شد ؟ 

 اول مهره و ما گوزم نیستیم. 

دستان نازنین من، شما بسیار زیبایید.

 

 

 دستان نازنین من:



 شما بسیار زیبایید.


 وقتی که می دانید هر دستی را چقدر بفشرید.

 آغوش را با شکوه بلدید.

  دست های بی قرار را التیامید.

 

 وقتی به گل ها آب میدهید.

 وقتی گربه را نوازش می کنید.


 شما بسیار زیبایید.


 وقتی حرف که میزنم و دیوانه وار میرقصید.

 وقتی که در هم قفل میشوید و حال مرا خوب میکنید.

 

  هر شب که سرم را پناهید، زیبایید.


 زیبایید

 که جای دقیق نبض آدمیزاد را می دانید.

 که جای تایید بر شانه را خوب میشناسید. 


 زیبایید که این همه کوچک، این همه توان دارید.


 که به خط خوش می نویسید و از احوال آب خبر دارید. 



سنگدون

  فک کنین اگه سیستم هضم احساسات، سنگدون داشت.

  واسه منی که نمی دونم کدوم احساس و بخورم کدوم و نه! (و مثل مرغ که سنگ و از دون تشخیص نمیده، یا قابلیت جدا کردنشون رو نداره) واقعا می تونست خیلی چیزه خوبی باشه! حداقل دل درد نمیشم!